داستان واقعی وعاشقانه یه پسر ایرانی


love

 شب مراسم رسید، کت و شلوار دومادی رو به تن کردم و فامیلا هم اومده بودن خونه ما که بابام گفت برو لباساتو در بیار.!!!!

مادر دختره به برادرش گفته بود به بابام بگه نیاین مراسم برگزار نمیشه و دخترمو نمیدم....

من از خجالبت و عصبانیت و اینکه نمیتونستم تو چشم فامیل نگاه کنم لباسامو جمع کردم رفتم مشهد. تا خود مشهد م هی زنگ میزد میگفت نرو برگرد اگه بری شاهرگمو میزنم و ازین حرفا.

فرداش که رسیدم مشهد و بعد زیارت و کلی اشک ریختن تو حرم ساعت 10 بود که دختره بهم زنگ زد و گفت برگرد مادرم گفته بهت بگم بیاد یه مدرک دانشگاهی بگیره از الآن دخترم مال تو هست و از الآن نامزدین.

منم قبول کردم اما وقتی خواستم برگردم دیدم یکی از دوستای صمیمی من تو حرمه شاخ درآوردم اونم تعجب کرد منو دید. (داستان ازین قرار بود که من ساده فکر میکردم دختره آخر پاکی و صداقته نگو خانم دنبال شوهر میگشته و به این دوست من که مثل داداشم بود پیام میداده که بیا خواستگاری و به دوستت جواب منفی دادم و تو رو میخوام اگه بیای. دوست منم که دیده شب عید فطر مراسم عقد ما دوتاست از ناراحتی زیاد پامیشه میاد مشهد. این رو بعد مدتها فهمیدم وقتی دوستم پیامک های دختره رو نشونم داد)

با دوستم برگشتیم شهرمون. از مشهد براش حلقه خریده بودم و دستش کردم و گفت من رسما نامزدتم اما بدون عقد.

دو روز بعد مادر دختره زد زیر قولش و گفت من کی همچین حرفایی زدم؟

دختره به من زنگ زد گفت نمیخوای کاری برای بدست آوردن من کنی؟ نمیخوای برای من تلاش کنی؟؟ گفتم چیکار کنم؟ گفت پاشو بیا جلو در خونه ما و با مادرم حرف بزن مثل یه مرد! منم میام ازت حمایت میکنم.

من ساده اومدم جلو در خونشون و بامادرش خیلی منطقی حرف زدم اما هرچی گفتم میگفت نه هرچی آیه و سوره و حدیث آوردم میگفت نه. منم لج کردم و یکساعت تمام نشستم پشت درخونشون. آخرش با گریه و التماس مادرش رفتم. م هم نیامد حمایت کنه (بعد چهار ماه شب عاشورا یکی از دوستام بهم قضیه اون شب رو گفت. وقتی از فهمیدم از کجا خبر داشته فهمیدم دختره با این دوستم هم رابطه داشته و بهش پیامک داه و کلی به من فحش و ناسزا گفته)

اون شب کلی مادر و دختر به من توهین کردن و هرچی از دهنشون در اومد به من گفتن. منم بهشون گفتم دیگه پشت گوشتون رو دیدین منو میبینین. دیگه نیاین منت کشی که بر نمیگردم.

فرداش رفتم شرکت. به من گفتن از شیراز تماس گرفتن باید با اولین پرواز بری شیراز و خیلی عجله ای هم هست.

اون روز پرواز گیرم نیومد و باید تا هفته بعد سه شنبه صبر میکردم و با فوریتی که بود بلیت اتوبوس گرفتم و قرار شد فرداش ساعت یک و سی دقیقه حرکت کنم.

صبحش رفتم بانکی که سر کوچه خونه دختره بود از عابربانک پول بگیرم که دیدم دختره از کوچه اومد بیرون (صبح ها میرفت تربیت معلم. با سهمیه پدر شهیدش با مدرکی که ربطی به آموزش و پرورش نداشت استخدام شده بود)

منو دید من محلی ندادم و رفتم. بین راه بودم که پیامک داد کجا؟

جواب دادم به شما ربطی نداره.

کلی اصرار کرد گفتم دارم میرم شیراز دیگه به من فکر نکن و برو دنبال زندگیت و خدا حافظ.

 

رفتم شیراز و ماهی یک میلیون با غذا و خوابگاه و همه چیز قرار داد بستم با شرکت. 
روز دوم کاریم بود که داشتم برمیگشتم خونه سوار سرویس شده بودم و داشتم به داستانی که برام پیش اومده بود فکر میکردم که دیدم م بهم تک زد.
عصبی شدم بهش پیام دادم گفتم : چیه؟ باز میخوای بمن فحش بدی؟ باز میخوای بگی برا موقعیتت میخوامت؟ باز میخوای به خانوادم توهین کنی؟ باز میخوای بگی لیاقت منو نداری؟ آره راست میگی ولم کن دست از سرم بردار برو دنبال زندگیت.
دیدم زنگ زد و گریه کرد که گفت نه اینجوری نیست من دوست دارم و عاشقتم ازین حرفا
هرچی بهش گفتم بابا تو دختر شهیدی موقعیت بهتر داری ولم کن. گوش نداد گفت برگرد بدون تو میمیرم و کلی التماس و خواهش. منم گفتم نمیتونم.
یک هفته شبانه روز زنگ میزد و گریه میکرد. آخرش دلم رحم اومد و از طرفی که بهش علاقه داشتم قبول کردم که برگردم و رفتم بلیت گرفتم که بیام اما مهندسمون بلیتای منو گرفت و برد پس داد گفت نمیزارم بری. هرچی خواهش کردم گفت نه تو رو تازه پیدا کردم کجا؟؟؟ یه دختر ارزش نداره که این همه پول روو بخاطرش از دست بدی .
بعد یکی دوروز با کلی اصرار آخرش گفت باش برام بلیت گرفت اما قبل رفتن بهم گفت : یه روز پی به اشتباهت میبری و میگی کاش به حرف مهندس گوش میدادم.
منم برگشتم. براش کلی طلا و جواهر و روسری و لباس و هرچی که میخواست میگرفتم. صبح ها ناپدریش میبردش تربیت معلم و غروب ها من میرفتم میاوردمش . هرشب جلو در خونشون قرار داشتیم و کلی ذوق میکردم. اونقدر بهش محبت میکردم که میگفت هیچکس تا آخر عمر پیدا نمیشه که اینقدر دوستم داشته باشه و بهم محبت کنه.
سال تحصیلی آغاز شد و م رفت کلاس اول تو یه مدرسه ابتدایی معلم شد.
ازون موقع ها رفتارش عوض شد. بهش گفتم خبریه؟؟ اگه فکر میکنی من به دردت نمیخورم همین حالا بگو.
دعوام کرد گفت این چه حرفیه؟ توعشق منی دنیای منی بدون تو زندگی نمیکنم.
بعد دیدم یکی از پسر عمه هاش (که بعد فهمیدم اونم بازی میداده) اومده خواستگاریش بهش گفتم تو مگه تکلیفتو با خانواده و فامیل روشن نکردی پس چرا میان خواستگاری؟
گفت ای بابا دختر دم بخت خواستگار داره . گفتم بله اما نه کسی که نشون شده هست. 
یه روز ازم درباره یه نهادی پرسید که دولتی هست یا خصوصی. گفتم برا چی میخوای؟ گفت شوهر یکی از دوستام اونجا کار میکنه میخوام بدونم همین. (این جایی که پرسید جریان داره که بهتون میگم در ادامه)
بعد شوهر دختر عموم که راننده آژانس بود اومد بهم گفت که نامزدت از یه پسری به اسم (....) از من تحقیق میکرد.
فهمیدم که خبری شده. اما گفتم بزار عجله نکنم شاید شک شکی شدم بزار ببینم چی میشه.
روز بازی استقلال و پیروزی بود بازی رفت که هیچوقت از دستش نمیدادم پاشدم رفتم دنبالش اما اون منو دور زد و با سرویس تربیت معلم رفت. دیگه اعصبام خورد شد.
یدفه دیدم دیگه جواب پیامک ها و زنگ های منو نمیده. فرداش رفتم جلو مدرسه ای که درس میداد دیدم نیومد مدرسه. دلواپس شدم با خودم گفتم شاید مریض شده
به زن پسر عموم زنگ زدم گفتم از خانم من خبر نداری؟
گفت : الآن کنار منه تو ماشین باباش هستیم داریم میریم لباس بخریم و بعد بریم آرایشگاه.
گفتم: مگه چه خبره مراسمیه من خبر ندارم؟
گفت : وا ! مگه نمیدونی امشب بله برونه
گفتم: وای چرا به من چیزی نگفتن. من آرایشگاه نرفتم لباسامو ندادم اوتو شویی
زن پسر عموم گفت : چی میگی مراسم تو نیست. دختره به یکی دیگه جواب داده ....
یدفه افتادم رو زمین.
داستان ازین قرار بود که همون پسره که ازش تحقیق میکرد که تو اون نهادی که ازم پرسید کار میکرد و پسر یکی از سیاسیون استانداری  بود اومده بود خواستگاری و همون شب جواب بله داده بودن و فرداش آزمایش و شبش از ترس اینکه پسره نپره و من قضیه رو نفهمم صیغه کرده بودن!
جوری که دایی های دختره منو تو خیابون میدیدن میگفتن داماد که اینجاست پس مراسم چی میشه؟؟
از ناراحتی داشتم دق میکردم. 
فرداش رفتم سر خاک پدر شهید دختره و حسابی گلایه کردم بهش هرچی تونستم سر خاکش گفتم و رفتم.
فردا صبحش مادرم بهم گفت دیشب شهید (پدر دختره) اومده به خوابم با دوتا فرشته. اون دوتا فرشته منو بغل کردن و روبوسی کردن و رفتن تو خونه اما اون شهید از خجالت و ناراحتی سرش رو انداخته بود پایین و هی تکون میداد جوری که روش نمیشد تو چشای من نگاه کنه.

بعد دو روز فهمیدم م اون کسی که من فکرشو میکردم نبوده. 
(یه سری از کارهاشو نوشته بودم که دیدم گناهش گردن من نیفته حذفشون کردم)


اونجا بود که فهمیدم خدا هی میخواسته این مراسم سر نگیره و من دیوونه هی اصرار داشتم. و خدا چقدر هوادار من بوده.

یه روز رفتم پسره ای که از خودم تحقیق میکرد و شوهرش شده بود رو دیدم . هیچوقت اون صحنه یادم نمیره. باورم نمیشد به یه همچین پسری جواب بله داده باشه. نه تیپ نه قیافه نه هیکل درست نه میتونست درست حرف بزنه خنده دار بود . فقط بخاطر پول و موقعیت پدر پسره بود.

 

الآنم وقتی به این قضیه فکر میکنم که اگه خیانت نمیکرد باید یک عمر با بی آبرویی سر میکردم تنم میلرزه. خدا روشکر که اینقدر منو دوستداشت که نزاشت این بلا سرم بیاد. خدائیش راست گفتن خلایق هرچه لایق :)

در این نوشته ها به کسی اشاره ای نشده است و اگر کسی مشکل داشت میتواند شکایت کند که حتما بنده ادعای حیثیت خواهم کرد..


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





جمعه 23 فروردين 1392برچسب:,| 20:19 |narges es| |


[-YÅℨ0-]