love
مادر دختره به برادرش گفته بود به بابام بگه نیاین مراسم برگزار نمیشه و دخترمو نمیدم.... منم قبول کردم اما وقتی خواستم برگردم دیدم یکی از دوستای صمیمی من تو حرمه شاخ درآوردم اونم تعجب کرد منو دید. (داستان ازین قرار بود که من ساده فکر میکردم دختره آخر پاکی و صداقته نگو خانم دنبال شوهر میگشته و به این دوست من که مثل داداشم بود پیام میداده که بیا خواستگاری و به دوستت جواب منفی دادم و تو رو میخوام اگه بیای. دوست منم که دیده شب عید فطر مراسم عقد ما دوتاست از ناراحتی زیاد پامیشه میاد مشهد. این رو بعد مدتها فهمیدم وقتی دوستم پیامک های دختره رو نشونم داد) دو روز بعد مادر دختره زد زیر قولش و گفت من کی همچین حرفایی زدم؟ فرداش رفتم شرکت. به من گفتن از شیراز تماس گرفتن باید با اولین پرواز بری شیراز و خیلی عجله ای هم هست. منو دید من محلی ندادم و رفتم. بین راه بودم که پیامک داد کجا؟ کلی اصرار کرد گفتم دارم میرم شیراز دیگه به من فکر نکن و برو دنبال زندگیت و خدا حافظ. بعد دو روز فهمیدم م اون کسی که من فکرشو میکردم نبوده. الآنم وقتی به این قضیه فکر میکنم که اگه خیانت نمیکرد باید یک عمر با بی آبرویی سر میکردم تنم میلرزه. خدا روشکر که اینقدر منو دوستداشت که نزاشت این بلا سرم بیاد. خدائیش راست گفتن خلایق هرچه لایق :) در این نوشته ها به کسی اشاره ای نشده است و اگر کسی مشکل داشت میتواند شکایت کند که حتما بنده ادعای حیثیت خواهم کرد..
نظرات شما عزیزان:
(یه سری از کارهاشو نوشته بودم که دیدم گناهش گردن من نیفته حذفشون کردم)
اونجا بود که فهمیدم خدا هی میخواسته این مراسم سر نگیره و من دیوونه هی اصرار داشتم. و خدا چقدر هوادار من بوده.
یه روز رفتم پسره ای که از خودم تحقیق میکرد و شوهرش شده بود رو دیدم . هیچوقت اون صحنه یادم نمیره. باورم نمیشد به یه همچین پسری جواب بله داده باشه. نه تیپ نه قیافه نه هیکل درست نه میتونست درست حرف بزنه خنده دار بود . فقط بخاطر پول و موقعیت پدر پسره بود.
[-YÅℨ0-] |